ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺗﻨﮓ ﺑﻠﻮﺭﻡﺑﺎ ﮐﻮﻩ ﻏﻤﺖ ﺳﻨﮓ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺳﻨﮓ ﺻﺒﻮﺭﻡﺍﻧﺪﻭﻩ ﻣﻦ ﺍﻧﺒﻮﻩ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺩﺍﻣﻦ ﺍﻟﻮﻧﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺗﻨﮓ ﺑﻠﻮﺭﻡﺑﺎ ﮐﻮﻩ ﻏﻤﺖ ﺳﻨﮓ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺳﻨﮓ ﺻﺒﻮﺭﻡﺍﻧﺪﻭﻩ ﻣﻦ ﺍﻧﺒﻮﻩ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺩﺍﻣﻦ ﺍﻟﻮﻧﺪﺑﺸﮑﻮﻩ ﺗﺮ ﺍﺯ ﮐﻮﻩ ﺩﻣﺎﻭﻧﺪ ﻏﺮﻭﺭﻡﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﯽ ﺩﻝ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﻣﻮﯾﯽ ﺍﺳﺖﺗﻨﻬﺎ ﺳﺮ ﻣﻮﯾﯽ ﺯ ﺳﺮ ﻣﻮﯼ ﺗﻮ ﺩﻭﺭﻡﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﺷﻮﻕ ﺗﻮ ﮔﺬﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺍﺯﺧﻮﯾﺶﺗﻮ ﻗﺎﻑ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﻦ ﻭ ﻣﻦ ﻋﯿﻦ ﻋﺒﻮﺭﻡﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺗﻮ ﺑﺒﺎﻟﻢﮐﺰ ﺗﯿﺮﻩ ﯼ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮﻡ ﻭ ﺗﺸﻨﻪ ﯼ ﻧﻮﺭ
ا
خدا و کودک
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین میفرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن وآواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایتآواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخندخواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی ازمن محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته اتهمیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...
*** مـادر***
صدا کنی
؛ما همه نادریم / یاسمین آتشی
خورشید در میانه آسمان بودکه سپاهیان نادرشاه افشار وارد دهلی شدند به پادشاه ایران زمین گفتند اجازه می دهید وارد قصر پادشاه هند محمد گورکانی شویم ؟
نادرشاه گفت اینجا نیامده ایم پی تخت و تاج ، بگردید و مزدوران اشرف افغان را بیابید .
هشتصد مزدور اشرف ، که بیست سال ایران را ویران ساخته بودند را گرفتند . نادر رو به آنها کرد و گفت : چگونه بیست سال در ایرا ن خون ریختید و به ناموس کسی رحم نکردید ؟ ! آیا فکر نمی کردید روزی به این درد گرفتار آیید ؟
مزدوری گفت می پنداشتیم همه مردان ایران ، شاه سلطان حسین هستند و ما همواره با مشتی ترسوی صفوی روبروییم.
از میان سپاه ایران فریادی برخواست که ما همه نادریم ! و مردان سپاه بارها این سخن را از ته حنجره فریاد کشیدند . " ما همه نادریم "
و به سخن ارد بزرگ : کشوری که دارای پیشوایی بی باک است همه مردمش قهرمان و دلیر می شوند .
اگر خوب گوش هایمان را تیز کنیم فریاد های سربازان ایران را باز هم می شنویم " ما همه نادریم "
ﺭﻭﺯﻯ ﯾﮏ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺑﻪ ﻣﺒﺎﺣﺜﻪ ﻃﻠﺒﯿﺪ.ﺍﻭ ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻧﺶ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻫﻤﻪﻣﻮﺟﻮﺩﺍﺕ ﺭﺍ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ؟ﯾﮑﻰ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﺑﺎ ﺷﺠﺎﻋﺖ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ:ﺑﻠﻪ.ﺍﺳﺘﺎﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﻫﺮ ﻣﻮﺟﻮﺩﻯ ﺭﺍ؟ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:ﺑﻠﻪ ﻫﺮ ﺁﻥ ﭼﻪ ﺭﺍ ﮐﻪﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ.ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ:ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﮐﻪﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ،ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ.ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻫﻢ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ.ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﭘﺮﺳﺶ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﻫﺪﻭ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﺎﻧﺪ.ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﻰ ﺣﺎﮐﻰ ﺍﺯ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﺸﻨﻮﺩﻯﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﺍﻧﺪﯾﺸﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻭ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺕﻣﺬﻫﺒﻰ ﭼﯿﺰﻯ ﺟﺰ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﻧﯿﺴﺖ.ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎﻝ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻯ ﺩﯾﮕﺮﻯﺩﺳﺖ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺁﯾﺎ ﺳﺮﻣﺎ ﻭﺟﻮﺩﺩﺍﺭﺩ؟ﺍﺳﺘﺎﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ:ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ.ﺁﯾﺎ ﺗﻮ ﺗﺎﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺳﺮﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻧﮑﺮﺩﻯ؟ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ:ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺭﻭﺍﻗﻊ ﺳﺮﻣﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ.ﺑﺮ ﭘﺎﯾﻪ ﻧﺘﺎﯾﺞﺩﺳﺘﺎﻭﺭﺩﻫﺎﻯ ﺩﺍﻧﺶ ﻓﯿﺰﯾﮏ،ﺳﺮﻣﺎ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊﻋﺒﺎﺭﺕ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻓﻘﺪﺍﻥ ﮐﺎﻣﻞ ﯾﺎ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﻠﻰﮔﺮﻣﺎ.ﯾﮏ ﺷﻰﺀ ﺭﺍ ﺗﻨﻬﺎ ﺯﻣﺎﻧﻰ ﻣﻰﺗﻮﺍﻥ ﻣﻮﺭﺩﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺍﻧﺮﮊﻯ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺳﺎﻃﻊ ﮐﻨﺪﻭ ﺍﻧﺮﮊﻯ ﻫﺮ ﺟﺴﻢ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﮔﺮﻣﺎ ﺳﺎﻃﻊﻣﻰﺷﻮﺩ.ﺑﺪﻭﻥ ﮔﺮﻣﺎ ﺍﺷﯿﺎﺀ ﺳﺎﮐﻦ ﻭ ﻓﺎﻗﺪﻧﯿﺮﻭﻯ ﺟﻨﺒﺶ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻧﻤﻰﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻭﺍﮐﻨﺶ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﻨﺪ.ﺍﻣﺎ ﺳﺮﻣﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ.ﻣﺎ ﺧﻮﺩ ﻭﺍﮊﻩ ﺳﺮﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺑﺪﺍﻉ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ ﺗﺎ ﭘﺪﯾﺪﻩﻓﻘﺪﺍﻥ ﮔﺮﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﺁﻥ ﺗﻮﺻﯿﻒ ﮐﻨﯿﻢ.ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺩﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﺗﺎﺭﯾﮑﻰ ﭼﻄﻮﺭﺍﺳﺘﺎﺩ؟ ﺁﯾﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﺗﺎﺭﯾﮑﻰ ﻫﻢ ﻭﺟﻮﺩﺩﺍﺭﺩ؟ﺍﺳﺘﺎﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ:ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ.ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺑﺎﺯ ﮔﻔﺖ:ﺷﻤﺎ ﺑﺎﺯﻫﻢ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩﻣﻰﮐﻨﯿﺪ ﺍﺳﺘﺎﺩ.ﺗﺎﺭﯾﮑﻰ ﻧﯿﺰ ﭼﯿﺰﻯ ﺟﺰ ﻓﻘﺪﺍﻥﮐﺎﻣﻞ ﻧﻮﺭ ﻭ ﺭﻭﺷﻨﺎﯾﻰ ﻧﯿﺴﺖ.ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﻓﯿﺰﯾﮑﻰﻣﻰﺗﻮﺍﻥ ﻧﻮﺭ ﻭ ﺭﻭﺷﻨﺎﯾﻰ ﺭﺍ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻣﺎ ﺗﺎﺭﯾﮑﻰ ﺭﺍ ﺧﯿﺮ.ﺍﮔﺮ ﻧﻮﺭ ﺭﺍ ﺍﺯﻣﻨﺸﻮﺭ ﻋﺒﻮﺭ ﺩﻫﯿﻢ،ﺭﻧﮓﻫﺎﻯ ﮔﻮﻧﺎﮔﻮﻧﻰﺑﺮﺍﺳﺎﺱ ﻃﻮﻝ ﻣﻮﺝ ﺍﻣﻮﺍﺝ ﻧﻮﺭﺍﻧﻰ ﺍﺯ ﺁﻥﺧﺎﺭﺝ ﻣﻰﺷﻮﺩ.ﺗﺎﺭﯾﮑﻰ ﻧﯿﺰ ﻋﺒﺎﺭﺗﻰ ﺍﺳﺖ ﮐﻪﻣﺎ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺮﺍﻯ ﺗﻮﺻﯿﻒ ﺣﺎﻟﺖ ﻓﻘﺪﺍﻥ ﻧﻮﺭﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﻰﮐﻨﯿﻢ.ﺩﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:ﺷﯿﻄﺎﻥﭼﻄﻮﺭ؟ ﺁﯾﺎ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻫﻢ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ؟ﺧﻮﺩ ﻭﻯ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ:ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻧﯿﺰ ﺑﺮ ﻏﯿﺒﺖﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﻭ ﺣﺎﻟﺖ ﺩﻭﺭﻯ ﺍﺯﻋﺸﻖ،ﺑﺨﺸﺶ ﻭ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﻻﻟﺖ ﺩﺍﺭﺩ.ﻋﺸﻖ ﻭﺍﯾﻤﺎﻥ ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﻧﻮﺭ ﻭ ﺣﺮﺍﺭﺕ ﻫﺴﺘﻨﺪ.ﺍﯾﻦ ﺩﻭﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﻓﻘﺪﺍﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﯿﻄﺎﻥﻧﺎﻡ ﮔﺮﻓﺘﻪ.ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻧﻮﺑﺖ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺣﺮﻓﻰ ﺑﺮﺍﻯ ﮔﻔﺘﻦﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ.ﻧﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺁﻟﺒﺮﺕ ﺍﯾﻨﺸﺘﯿﻦ ﺑﻮﺩ.