لیلی و مجنون یک شبی مجنون نمازش را شکست، بی وضو در کوچه لیلا نشست، عشق، آن شب مست مستش کرده بود، فارغ از جام الستش کرده بود، گفت یا رب از چه خوارم کرده ای؟ بر صلیب عشق دارم کرده ای! خسته ام زین عشق دل خونم مکن مرد این بازیچه دیگر نیستم، این تو و لیلای تو ...، من نیستم! گفت ای دیوانه، لیلایت منم، در رگت پنهان و پیدایت منم، سالها با جور لیلا ساختی من کنارت بودم و نشناختی.
دوستی چیزی برای هدیه نیست؛طرح دریا و غروب گریه نیست؛ دوستی یک کلبه ویرانه نیست؛صحبت از شمع و گل پروانه نیست؛ دوستی تنهای تنها یک تب است؛بی تو ماندن در سکوت یک شب است؛